نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دوست دارم

 

دوست دارم

یه اتاقی باشه گرمه گرم ... روشنه روشن ... تو باشی، منم باشم ... کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید... تو منو بغلم کنی که نترسم ...که سردم نشه ...

که نلرزم ... اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار ... پاهاتم دراز کردی ... منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم ... با پاهات محکم منو گرفتی ... دو تا دستتم دورم حلقه کردی ... بهت می‌گم چشماتو می‌بندی؟ میگی آره! بعد چشماتو می‌بندی ... بهت می‌گم برام قصه می‌گی تو گوشم؟ می‌گی آره! بعد شروع می‌کنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن ... یه عالمه قصة طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی‌شن ... می‌دونی؟ می‌خوام رگ بزنم ... رگ خودمو ... مچ دست چپمو ... یه حرکت سریع ... یه ضربه عمیق ... بلدی که؟ ولی تو که نمی‌دونی می‌خوام رگمو بزنم ... تو چشماتو بستی ... نمی‌دونی من تیغ رو از جیبم در میارم ... نمی‌بینی که سریع می برم ... نمی‌بینی خون فواره می‌زنه ... رو سنگای سفید ... نمی‌بینی که دستم می‌سوزه و لبم رو گاز می‌گیرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی ... تو داری قصه می‌گی.. من شلوارک پامه ... دستمو می‌ذارم رو زانوم ... خون میاد از دستم می‌ریزه رو زانوم و از زانوم می‌ریزه رو سنگا ... قشنگه مسیر حرکتش! قشنگه رنگ قرمزش ... حیف که چشمات بسته است و نمی‌تونی ببینی ... تو بغلم کردی ... می‌بینی که سرد شدم ... محکمتر بغلم می‌کنی که گرم بشم ... می‌بینی نامنظم نفس می‌کشم ... تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! می‌بینی هر چی محکمتر بغلم می‌کنی سردتر میشم ... می‌بینی دیگه نفس نمی‌کشم ... چشماتو باز می‌کنی می‌بینی من مردم ... می‌دونی؟



من می‌ترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن ... از تنهایی مردن ... از خون دیدن ... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم ... مردن خوب بود، آرومِ آروم ... گریه نکن دیگه! ... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم می‌گیره‌ها ! بعدش تو همون جوری وسط گریه‌هات بخندی ... گریه نکن دیگه خب؟ دلم می‌شکنه... دلِ روح نازکه ... نشکنش خب...؟
 

[+] نوشته شده توسط somaye در | |







هیچکس

 

 

. . .خـــدایــا. . .
. . .از ایــن بــه بــعد . . .
. . .بــه مخـلوقاتـت . . .
. . .یـک مـتـرجـــم ضـمـیـمـه کن . . .
. . . اینـجا هیچکس هـیچکـس را نمی فهمـد. . .

[+] نوشته شده توسط somaye در | |







. .دلـمـ رضـایتـ نمی دهـد. . .

 

 
 
. . . وقت هایی هست. . .
. . . که جز به بودنت . . .
. . .دلـمـ رضـایتـ نمی دهـد. . .
. . .؟؟؟حـالا من از کجا "تـ ـو" بیـاورمـ ؟؟؟. . .

[+] نوشته شده توسط somaye در | |







خوابیده بودمــــــ

 

خوابیده بودمــــــ کابــــوس میدیدمــــــ ؛
از خواب بلند شدمــــــ تا به آغوشــــت پناه ببرمــــــ ...
افســـــــوس ...
یادمــــــ رفته بود که از نــــبودنت به خــــواب پناه برده بودمــــــ


[+] نوشته شده توسط somaye در | |







فقـــط ..

 

رفتنـــت ..
نبودنت !
نــ ـ ــآمرديت ,
... نـہ اذيتـم کردُ نـہ حتـے , ثآنيـه اے , برآيـم سوآل شد !
فقـــط ..
يـک بغض خفـه ام ميکنــد ..
چگونـہ نگآهــت کرد ,,
کـہ مرآ تنهــآ گذآشتـے...


[+] نوشته شده توسط somaye در | |







هـَـمـِـﮧْ چـیــزْ آرومـِـﮧْ

 

هَــمـینْ کـِـ مــیـآمْ بــِـ خُـودَمْ بـگـَمْ . . .
هـَـمـِـْ چـیــزْ آرومـِـْ . . .
مـَـنْ چـِـقـَـدْ خـُـوشـْـحــآلـَـمْ . . .
یــِ ْحـِـسِ دَرونــی بــِمْ مــیــگـِــْ . . .
 
غـَـلـَـطِ اِضــآفــی نـَـکـُـنْ . . .

[+] نوشته شده توسط somaye در | |







" خــــــ ــداحافظ

 

التمــــاس مال دیـــروز بود . . .

مال وقتـــی که ســــــــاده بودم !

امــــ ــروز ,,

می خواهی بــــــری ؟؟؟

هیس !!

فقط ...
 
 
" خــــــ ــداحافظ "

[+] نوشته شده توسط somaye در | |







بـــیهودگـــی

 

تمـــام غصــه هــایــی را کـــه بــرایـــت خـــوردم

بـــــالا اوردم!

طـــعـــم بـــیهودگـــی مــیــداد.....!

دلــــم را بـــالا مــی اورم

بــا ایـــن انــتخـــابــــش........!

[+] نوشته شده توسط somaye در | |







تـــولــدتـــ مبــارکــ

 

 
 
عــشــقـــــ مــــــــنـــــ
 
تــولـــد تــو بـهـتـریـنــ روز دنیــــاستــ
 

                 تـــولــدتـــ مبــارکــ عـشــقــ منــ


[+] نوشته شده توسط somaye در | |